داستانک2


همه بچه‌ها بادبادک‌ها را هوا کردند
اما او نگاه کرد 
بهش گفتن: بادبادکت رو هوا کن
گفت: نه، نمیخواهم بفهمد سهمش از آسمان به اندازه نخش است.

 

 

 

 

 

 

 
حیاط را جارو زد و آب پاشید
گل‌ها را آب داد
قالیچه را پهن کرد
در را زدند چادر را سر کرد
جلوی در نوه‌هایش بغلش پریدند 
آخ جون بوی آش مادربزرگ

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 


سکوت را شکست
دلش را به دریا زد
نگاهش را به آسمان دوخت
به سمت نور راه افتاد

 

 

 

 

 

 

 

 

 
یخ دریاچه را شکست و آب برداشت
دستانش را با نفسش گرم کرد:
امروز خیلی هوس شنا کردم

ادامه نوشته

مونولوگ های جذاب4


سیلی نیاز است برای پاک کردن این همه غم

 

 

 

 

 


چیدن پازل زندگی سخت است 
ولی خراب کردنش راحت
مواظب تلنگرها باشید

 

 

 

 

 

 


اگر آرامش می‌خواهی یاد بگیر خود را با دیگران مقایسه نکنی

 

 

 

 

 

 

 


همه حس‌های خوب دنیا را با تو قسمت می‌کنم
شادی من هم چند برابر می‌شود

 

ادامه نوشته

دیالوگ های جذاب2


بقال محل مرده
+ چطور شده؟
کرونا گرفته بود
+ وای باید از این محل بریم

 

 

 

 


بقال محل مرده
+ کرونا !

این شکلی؟؟

 

 

 

 

 


شکمم درد می‌کنه
+ کرونا گرفتی
 نه نیسسسست چای نبات میخواد

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 


چرا تابلو رو برداشتی؟
+ میخوام بفروشمش، گرونیه می‌فهمی

ادامه نوشته

مونولوگ های جذاب3


عبور از جاده‌های مه آلود و سرد
ترس بر دلم می‌آورد
اما این ترس هم در کنار تو لبخند می‌آورد

 

 

 

 

 


گاهی لجبازی‌های کودکانه نیاز است
پا بر زمین زدن و نه گفتن‌ها

 

 

 

 


قهر و آشتی را کنار بگذار
عمر می‌گذرد 
فرصتی نیست

 

 

 

 

 

قاصدک از روی دست دخترک پرید 
دخترک سر بلند کرد لبخندی زد و گفت: 
خبری در راه است

 

ادامه نوشته

داستانک


همه بچه‌ها بادبادک‌ها را هوا کردند
اما او نگاه کرد 
بهش گفتن: بادبادکت رو هوا کن
گفت: نه، نمیخواهم بفهمد سهمش از آسمان به اندازه نخش است.

 

 

 

 

 

خمیازه‌ای کشید
چراغ را تا نیمه روشن کرد، بلند شد، کنار پنجره گرفت، همه جا را برف گرفته بود.
سمت حیاط رفت، حوض یخ زده بود یخ را شکست، باید وضو بگیرد.

 

 

 

 


اسفند روزها را به آخر برد به خنده‌های بهار نگاه کرد و گفت: با آمدنت نوید شروعی دوباره میدهی و این یعنی امید.
بهار به اسفند گفت چیزی به من بیاموز
اسفند گفت: روزها باقی نمی‌مانند و نفس آخر را کشید.

 

 

 


با یک وجب قدش یه گردان آدم رو به اسیری گرفت.
نوجوونم نوجوونای قدیم

 

 

 

 


راه افتاد دانه‌های انار را به یادش در دست گرفت خواست دانه‌ای بخورد، قرمزیش نگذاشت

 

 

 

 


روی بالاترین شاخه درخت نشست به اطراف نگاه کرد اناری کند و فشرد، انار ترکید و خون بیرون زد.
دلش گرفت.

 

 

 

 

 


دست‌هایش را با مایع شست، میوه‌ها را شست، نگاهی کرد باز هم شست.
آنها را روی اُپن گذاشت، تلویزیون را روشن کرد: 
- موج سوم کرونا بیداد می‌کند!
میوه‌ها را در سطل آشغال ریخت.

ادامه نوشته