داستانک2
به گلها آب داد
قیچی را برداشت خارهای کاکتوس را کوتاه کرد: دیگه خیلی تیز و بلند شدین
گوشی را کنار کشید: من به این پسره چیزی نشون نمیدم میخواست گوشی داشته باشه!
بقیه کنار رفتند و گفتند: ما هم نیاز به مطالب تو نداریم
چراغ سوسو میزد
مادر بیشترش کرد تا نورش جاده را روشن کند
من به عقب برگشتم
کسی سمت ما میآمد
شروع به دویدن کرد
ما هم دویدیم!
ماندنت بهتر از رفتن است
اگر بروی نمیدانم من هم بمانم یا نه
ولی میدانم اگر بمانم هم به امید برگشتنت هست
پسرک ماهی قرمز را نگاه کرد
ماهی در تنگ بالا و پایین پرید
چرخی زد
چشمان پسرک هم چرخید
مادر گفت: تا کی میخوای نگاش کنی
بیا لباس بپوش سال تحویل نزدیکه.
پسرک سرش را برگرداند: ماهی میخواد یه چیزی بگه
گل آلاله را در دست گرفتم سمتش رفتم و خواستم بگویم دوستت دارم.
گفت: از محبتت همین بس که گل آلاله در دست داری
وسایل سفر را جمع کرد.
مجری تلویزیون اعلام کرد.
- به علت کرونا دو هفته همه جا تعطیل است. لطفا در خانه بمانید.
پوزخندی زد و گفت:
- ما هم میرویم دو هفته خانهی مادر جان بمانیم تفریح نمیرویم.
به خانه برگشت. تلویزیون را روشن کرد.
زیرنویس کرد.
- برای بهتر شدن شرایط باز هم رعایت کنید.
قهقهه زد.
- ما که دو هفته پیش، رفتیم چیزی هم نشد.
تلفن خانه زنگ خورد. سرش گیج رفت و به دیوار تکیه داد. همسرش گفت:
-چی شده؟
گفت:
- مادرجان را بیمارستان بردهاند. کرونا گرفته است.
تلویزیون را روشن کرد.
- امروز قیمت دلار به ۳۳ هزار تومان رسید.
نگاهی به بچههایش کرد. اشکش ریخت.
-در این وضعیت کرونا چطور زندگی کنم.
بیرون رفت. با بسته قرصی برگشت. بچههایش را بوسید.
به اتاق رفت. قرص خورد و خوابید. دیگر بیدار نشد!
بابا کادو را سمتش دراز کرد:
- این هم هدیه کنکورت.
حسین هدیه را گرفت و باز کرد:
- آخ جان گوشی هست، کتابش را روی مبل گذاشت، سمت اتاقش دوید!
روسری گلدار آبی را مرتب کرد.
رژ را پر رنگتر کرد.
گوشی را برداشت.
عکسهای جدیدش را فرستاد.
هر فرِند نظری داد.
ذوق زده در آینه خودش را نگاه کرد:
- بهتر است چشمانم را هم عمل کنم تا بزرگتر شوند! باید تا جایی که میتوانم زیبایی حجاب را نمایش دهم.
آفتاب سرش را سوزاند.
زیر تنه درخت نشست.
سرش را خم کرد که در سایه کوتاه تنه جای بگیرد.
نگاهی به ساختمانهای تازه ساز کرد، به سختی نفس کشید.
پستچی نامه را دستش داد
نگاهی کرد:
- نامه طلاق!
روز آشنایی با علی یادش آمد.
حرف مادر که گفت:
- چقدر میشناسیش و او با غرور گفت:
- قدر یک عمر زندگی
در را بست.
امید سمتش دوید:
- مامان کی بود؟
دستش را لای موهای امید برد و گفت:
- پایان عمر زندگی من
روسریش را عقبتر برد:
- خب اینجوری بهتر است.
نگاهی به چشمهایش کرد:
رو به الناز گفت:
- مداد لازم دارد، باید صورتم را از این حالت مردگی در بیاورم.
بعد هم ادامه داد:
- کی به من نگاه میکند! برای دل خودم میخواهم تغییر کنم.
گوشی را برداشت، از خود عکس گرفت و در اینستاگرام پست کرد.
بعد هم ادامه داد:
- ببینم نظر فرِندام چی هست!
چاقو را برداشت، به کوچه رفت، به جوان تازه وارد حمله کرد.
بچهها جیغ زدند.
خانم همسایه به پلیس زنگ زد.
مامورها گرفتنش، دوستش عکسی گرفت و در اینستاگرام پُر کرد:
- جوانی بیگناه اسیر بیتدبیری نظام شد.
سگ را در بغلش گرفت به آشپزخانه رفت، برایش غذایی گذاشت.
او را سر جایش خواباند و گفت:
- چقدر لذت دارد مراقبت از یک موجود ضعیف
من هم گفتم:
- چرا این لذت را در نگهداری از یک انسان تقسیم نمیکنی.
خندید و گفت:
- به دردسرش نمیارزد
وسط میدان ایستاد
روسریش را در اورد و به چوبی بست
چند نفر دیگر هم با او همراه شدند:
- آزادی میخواهیم.
بچه فقیری از کنارشان رد شد دستش را دراز کرد و گفت:
- در این آزادی نون و غذا هم هست.
به او نگاه کردند بلند خندیدند:
- برو بچه جان نونت رو از جای دیگه بگیر
سریع خودش را به صف نماز رساند.
ایستاد قامت بست.
سلام نماز را که دادند گفت:
- عجب نمازی خواندم! یک دفعه یادش امد وضو نگرفته است.
نگاهش را از سارا گرفت.
خواست چیزی بگوید فرصت نکرد.
او را در بغل گرفت.
چشم به صفحه گوشی دوخت و مشغول چت شد:
- عزیزم کاش الان کنارم بودی!
در این وضعیت کرونا و اقتصاد چطور خرج این بچهها را بدهم!
سمت در رفت بانکهای بنزین را برداشت.
روی فرش بنزین ریخت.
روی خودش هم
روی همسرش هم ریخت.
بچهها خواب بودند، روی آنها هم بنزین ریخت و بوسیدشان.
همسرش اشک ریخت:
- من میترسم.
کبریت را زد:
- نترس زود تمام میشود.
همه جا سوخت.
تند تند وسایل را روی سفره چید
به همسرش زنگ زد:
- چیزایی که گفتم یادت نره
جواب داد:
- چشم خانم. من ماندم ما قبلا هم مهمان داشتیم و شما انقدر استرس نداشتی.
امشب میخواهم چشم جاری رو در بیارم!
هندوانه را وسط سفره گذاشت.
پسرک سمت سفره دوید:
- چقدر خوب که امیدشان هم امشب هستند.
مادر گفت:
- بیاین بشینید، الان است که مهمانها برسند.
گوشی زنگ خورد:
- سلام یلدا مبارک، منتظرتان بودیم.
گوشی را بالای سفره گذاشت:
- اینجا باشد دیگر کامل هم را میبینیم.
عرق پیشانیاش را پاک کرد.
نشست، سرش را خم کرد که در سایه کوتاه تنه درخت جای بگیرد.
به سختی نفس کشید.
به ساختمانهای تازه ساز نگاه کرد.
بلند شد تبرش را برداشت و گفت:
- تا فردا باید تمامشان کنیم وگرنه برای تولد دخترم چیزی نمیتوانم بخرم!
آفتاب سرشان را سوزاند.
به جنگل بیابان شده نگاه کرد:
- ولی آینده دخترم مهمتر هست، تبر را انداخت.
مجری اعلام کرد:
- دو هفته همه جا تعطیل
نگاهی به بچههایش کرد.
همسرش گفت:
- باز هم تعطیلی! پس ماها چیکار کنیم.
کاپشنش را پوشید، سراغ دوستش رفت:
- جعفر هنوزم کسی رو میخوای برات مواد جا به جا کنه!
نگاهی به دخترش کرد:
- سلام دختر قشنگم، صبحت بخیر،
زود صبحانهت را بخور که الان کلاست شروع میشود، بابا کجاست؟
دخترک گفت:
- الان میاد.
مامان گفت:
- خب دیگر من باید سراغ بیمارها بروم، مواظب خودت باش.
دخترک گریهاش گرفت:
- مامان زود بیا
وسایلش را در مترو پهن کرد.
مامور مترو داد زد:
- مگر نگفتن دو هفته تعطیل!
دخترک پشت بابا پنهان شد.
بابا گفت:
- دخترم وسایل مدرسه لازم دارد باید چیزی بفروشم.
بلندتر گفت:
- جمعشان کن تا به پلیس زنگ نزدم.
نگاهی به دخترش کرد:
- سلام دختر قشنگم، تولدت مبارک
زود زود شمعت رو فوت کن الان آب میشود، بابا کجاست؟
دخترک گفت:
- الان میاد.
مامان گفت:
- خب دیگر من باید سراغ بیمارها بروم، مواظب خودت باش.
دخترک گریهاش گرفت:
- مامان زود بیا
سمت کمد رفت گشت ولی چیزی پیدا نکرد بلند شد:
- کار طاهاست. میدونم باهاش چیکار کنم.
در اتاق طاها را باز کرد:
- تو برش داشتی؟!
طاها خیره بهش چیزی نگفت.
بلندتر گفت:
- تو برش داشتی؟
طاها گفت:
- حداقل بگو چی هست
گلوله برفی را درست کرد.
بزرگش کرد و به دوستش گفت:
- کمکم کن تا به خانه ببرمش.
دوستش گفت:
- میخواهی چیکار! اینکه نمیماند.
گفت:
- میخواهم با پدرم برف بازی کنم. از وقتی از داربست افتاده دیگر نمیتواند موقع برف بیرون بیاید.
پسرک ترازو را زیر بغل گرفت.
دفتر نقاشی را برداشت
نتوانست دستانش را در جیبش بگذارد
دفترش را در جوی آب انداخت و رفت.
علاقه مندیها: